رقیه شرعی - علاج با قرآن - دفع سحر و جادو

دفع سحر و جادو و جن گیری با قرآن مجید و بر اساس منابع اهل سنت و الجماعت

رقیه شرعی - علاج با قرآن - دفع سحر و جادو

دفع سحر و جادو و جن گیری با قرآن مجید و بر اساس منابع اهل سنت و الجماعت

  • ۰
  • ۰

در تاریخ ملت عرب اخباری را می‏یابیم که بیانگر این است که عرب‏ها هم مانند جوامع دیگر با جادوگری آشنا بودند و آن را انجام داده‏اند تا از جان و مال و سرزمین خود حمایت کنند. ولی کسی که با تاریخ ملت عرب آشنایی دارد، می‏داند که عرب‏ها همانند آشوریان، سریانیان، مصریان و یونانیان به جادوگری اهمیت نمی‌دانند و بیشتر به پیشگویی و منجّمی روی آوردند که در پایان همین کتاب به آن خواهیم پرداخت.


یکی از مهم‏ترین دلایل وجود سحر در میان عرب‏ها به همان معنی که در میان دیگر جوامع بوده است، داستان «اصحاب اخدود» است که در احادیث صحیح وارد شده است. در این داستان روایت شده است که پادشاه، جادوگری داشت که از جایگاه والایی برخوردار بود و به هرکس که شایستگی این کار را در او می‏دید، سحر می‌آموخت.


ولی چنین استدلالی صحیح نیست، زیرا احادیث صحیحی که درباره‌ی این داستان وارد شده‏اند، به صراحت بیانگر این نسیتند که «اصحاب اخدود» عرب و اهل نجران بوده‏اند آنطور که برخی از مؤرخان گفته‏اند و نظریه صحیح در همین است.


داستان «اصحاب اخدود»


 داستان «اصحاب اخدود» در صحیح مسلم به نقل از صهیب چنین روایت شده است که پیامبرخدا ص فرمود: «در میان امت‏های پیش از شما پادشاهی بود که جادوگری داشت. زمانی که جادوگر پیر شد، به پادشاه گفت: من پیر شده‏ام، جوانی را نزد من بفرست تا به او جادو بیاموزم. پادشاه جوانی را جهت فراگیری سحرنزد او فرستاد. وقتی که این جوان نزد جادوگر می‏رفت، بر سر راه او راهبی بود که نزد او می‏نشست و به سخنان او گوش فرا ‏می‏داد و آن‌ها را می‏پسندید، و هرگاه نزد جادوگر می‏آمد، جادوگر او را می‏زد. آنگاه جوان نزد راهب شکایت کرد. راهب گفت: اگر از جادوگر ترسیدی، بگو بخاطر امور خانواده‏ام تاخیر کردم، و اگر از خانواده‏ات ترسیدی، بگو جادوگر مرا دیر می‌فرستد.


در حالی که این جوان روزگار را این چنین سپری می‏کرد، روزی در مسیر رفتن به نزد جادوگر حیوان بزرگی را دید که راه را بر مردم بسته بود. آن جوان گفت: امروز خواهم دانست که جادوگر بهتر است یا راهب؟ سنگی را برداشت و گفت: خدایا! اگر کار راهب نزد شما از کار جادوگر محبوبتر است، این حیوان را بکش تا مردم به راهشان ادامه بدهند، آن سنگ را پرتاب کرد و آن حیوان را کشت و مردم رفتند. جوان نزد راهب آمد و ماجرا را برایش تعریف کرد و راهب گفت: ای پسرم! تو امروز از من بزرگتر هستی، چون کار تو به جایی رسیده است که آن را می‏بینم و حتماً مورد آزمایش قرار خواهی گرفت، از این رو آنگاه کسی را از این ماجرا باخبر نکن.


این جوان، کوران مادرزاد و افراد مبتلا به بیماری پیسی را شفا می‏داد و مردم را در برابر سایر بیماری‏ها هم درمان می‏کرد. یکی از همنشینان پادشاه که نابینا شده بود، این را شنید و با هدایای زیادی نزد او رفت وگفت: اگر مرا شفا دهی، تمام این هدایا مال شما خواهد بود. جوان گفت: من هیچ کس را شفا نمی‏دهم و تنها خداوند شفا می‏دهد، اگر به خدا ایمان بیاوری، من از او شفای تو را می‏خواهم و او تو را شفا می‏دهد، آن فرد ایمان آورد و خداوند هم او را شفا داد.


آن مرد نزد پادشاه آمد و پیش او نشست همانگونه که قبلاً می‏نشست. پادشاه به او گفت: چه کسی چشمان تو را به تو باز گردانده است؟ آن مرد گفت: پروردگارم. پادشاه گفت: آیا جز من پروردگاری داری؟! آن مرد گفت: خداوند پروردگار من و شماست. پادشاه آن مرد را دستگیر کرد و او را چنان مورد شکنجه قرار داد تا اینکه آن جوان را معرفی کرد.


آن جوان را آوردند و پادشاه به او گفت: ای پسرم! جادوی تو به جایی رسیده است که کوران مادرزاد و مبتلایان به بیماری پیسی را شفا می‏دهی و چنین و چنان می‏کنی؟. آن جوان گفت: من هیچ کس را شفا نمی‏دهم و تنها خداوند شفا می‏دهد، پس پادشاه او را دستگیر کرد و مورد شکنجه قرار داد تا اینکه راهب را معرفی کرد.


راهب را آوردند و به وی گفته شد: از دین خود برگرد، ولی وی خودداری کرد،آنگاه پادشاه ارّه را خواست و آن را بر تارک سر راهب گذاشت و او را دو نیم کرد که دو طرف بدنش بر زمین افتادند. سپس همنشین پادشاه را آوردند و به وی گفته شد: از دین خود برگرد ولی وی نیز خودداری کرد، پس ارّه را بر تارک سر او گذاشتند و او را نیز دو نیم کردند و دو طرف بدنش بر زمین افتاد.


سپس آن جوان را آوردند و به وی گفته شد: از دین خود برگرد، ولی وی خودداری کرد. پادشاه او را به تعدادی از مأموران خود تحویل داد و گفت: او را بر بالای فلان کوه ببرید، هرگاه به قله‏ی کوه رسیدید و از دین خود برنگشت، او را از همانجا بیندازید. او را به بالای کوه بردند و آن جوان گفت: خداوندا! آنطور که خود می‏خواهی مرا از شر این‌ها نجات بده. کوه به لرزه درآمد و همه‏ی مأموران پادشاه از بالای کوه افتادند و جوان نزد پادشاه برگشت.


پادشاه به وی گفت: همراهان تو چه کار کردند؟ جوان گفت: خداوند مرا از شر آنان نجات داد.


پادشاه او را به تعداد دیگری از مأموران تحویل داد وگفت: او را با یک کشتی کوچک به وسط دریا ببرید و اگر از دین خود برنگشت او را در وسط دریا بیندازید. او را به وسط دریا بردند و گفت: خداوندا! آنطور که می‎خواهی شر آنان را از من دفع کن. کشتی واژگون شد و همه‎ی مأموران غرق شدند و آن جوان به نزد پادشاه آمد. پادشاه گفت: همراهان تو چه کردند؟! گفت: خداوند شر آنان را از من دفع کرد.


آن جوان به پادشاه گفت: تو نمی‎توانی مرا بکشی مگر اینکه آنچه را که به تو دستور می‎دهم انجام دهی. پادشاه گفت: دستور شما چیست؟ جوان گفت: مردم را در یک سرزمین هموار جمع کن و مرا بر درخت خرما به صلیب بکش، سپس تیری را از تیردان من بردار و آن را در کمان بگذار سپس بگو: «بسم الله، ربِّ الغلامِ» آنگاه تیر را به سوی من پرتاب کن. اگر این کار را انجام دهی مرا خواهی کشت.


پادشاه مردم را در یک سرزمین هموار جمع کرد و جوان را بر درخت خرما به صلیب کشید، سپس تیری را از تیردان او برداشت و در کمان گذاشت و گفت: «بسم الله، ربِّ الغلام» آنگاه تیر را به سوی او پرتاب کرد و تیر به چهره‌ی او اصابت کرد. جوان دست خود را بر محل اصابت تیر گذاشت و از دنیا رفت. مردم فریاد بر آوردند: ما به پروردگار این جوان ایمان آوردیم، تا سه مرتبه این جمله را تکرار کردند.


مردم نزد پادشاه آمدند و به او گفتند: آیا دیدی چیزی را که از آن می‎ترسیدی؟ به خدا قسم آنچه که از آن در هراس بودی، بر تو فرود آمد و همه‎ی مردم ایمان آوردند. پادشاه دستور داد که بر سر راه‎ها چاله‎هایی را بکنند و در آن‎ها آتشی را شعله‎ور سازند و گفت: هرکس از دین خود برنگشت، او را در این چاله‎ها بیندازید. مأموران پادشاه چنین کردند تا اینکه نوبت به زنی رسید که کودکی به همراه داشت. آن زن توقفی کرد و نمی‎خواست در چاله‎ی آتش انداخته شود، آنگاه فرزندش به او گفت: ای مادر! شکیبا باش که تو بر حق هستی». 


داستان صاحب «حضر»


در برخی از کتاب‎های تاریخی آمده است که بعضی از عرب‎ها با طلسم آشنایی داشته‎اند. در کتاب «البدایه و النهایه» ابن کثیر آمده است که یکی از پادشاهان ایرانی به قلعه‎ی «حضر» که یکی از پادشاهان یمنی به نام «بالساطرون» آن را ساخته بود، حمله کرد و به خاطر طلسمی که در آن قلعه بود، نتوانست آن را فتح کند. کلید این طلسم این بود که کبوتری متمایل به سبزی گرفته شود و پاهایش با خون حیض دختری آبی چشم رنگ‎آمیزی شود، سپس آن کبوتر رها گردد، اگر بر دیوار قلعه بنشیند، طلسم شکسته می‎شود و در قلعه باز می‎شود. 


داستان عبدالله بن جدعان


یکی دیگر از اخباری که بیانگر گسترش جادو در جزیره العرب بود - و شاید این اخبار جزو اساطیر ساختگی و دورغین باشند- آن است که مورخان در مورد عبدالله بن جدعان یکی از سخاوتمندان دوران جاهلیت در مکه روایت کرده‎اند. مورخان می‎گویند: روزی عبدالله از مکه خارج شد و به یکی از دره‎های مکه رفت. شکافی را در کوه دید، وقتی که به آن نزدیک شد، اژدهایی از آن خارج شد و به وی حمله کرد. عبدالله تلاش کرد که خود را از آن دور کند، ولی فایده‎ای نداشت.آنگاه عبدالله متوجه شد که آن اژدها، یک اژدهای واقعی نیست، بلکه اژدهای ساختگی است که از طلا ساخته شده است و دو چشم یاقوتی دارد و نگهبان قبر برخی از پادشاهان جُرهُم است که همراه با اموال و گنج‎هایشان در آنجا دفن شده‎اند. 
 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی